اميركياناميركيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

به قشنگي یک رویا

گذري بر خاطرات تولدت

1390/5/8 12:06
نویسنده : مروارید
184 بازدید
اشتراک گذاری

شب از نيمه گذشته دردهاي كوچكي دارم خسته ام به رختخواب ميروم و با اندك دردي كه دارم به خوابي شيرين فرو مي روم غافل از اينكه فردا روزي ديگر است با رنگ و بوئي ديگر

در خواب هستم دردي كه دارم بيشتر مي شود با هر درد از خواب بيدار ميشوم تكاني مي خورم اين پهلو آن پهلو مي شوم و دوباره بخواب مي روم دردي دوباره مي آيد اين بار خواب را از چشمم به در ميكند بيدار ميشوم باز هم اهميتي نمي دهم ولي كمي به خود مي پيچم بابائي بيدار مي شود و جوياي حالم به او مي گويم ساعت چند است  فاصله دردها را با هم مي سنجم واي خداي من دردها مرتب است هر بيست دقيقه به سراغم مي آيد از جا بلند مي شوم گشتي مي زنم فاصله دردها يه پانزده دقيقه رسيده با بيمارستان تماس مي گيرم مي گويند مي توانم در خانه باشم زمان همچنان مي گذرد ماه رمضان است بابائي سحري مي خورد و من همي كمي نان سنگك با پنير و سپس به حمام ميروم و دوش مي گيرم ناگهان احساس مي كنم تكان نمي خوري از حمام بيرون مي آيم به بابائي مي گويم او كه از من مضطرب تر است سريع لباس مي پوشد و آماده رفتن مي شويم اذان صبح را گفته اند هوا ، هواي زيباي سحر است راهي بيمارستان عرفان واقع در شهرك غرب مي شويم به بخش مراجعه ميكنيم و آنها مي گويند كه وقتش است واي نمي دانم اين حس ترس است ،خوشحالي است عجب احساسي دارم نمي دانم چيست .وسايلم را تحويل پرستار مي دهم و او بابائي را جلوي در صدا ميكند همراه او به جلوي درب مي آيم و بابائي را مي بينم و هر دو با چشماني پر از اشك از هم خداحافظي مي كنيم .

ساعت 9:50 دقيقه است به بابائي اجازه ميدهند پيشم بيايد نيم ساعتي پيشم ميماند و مي رود دردها شديدتر شده و زمان تولد تو نزديكتر الان كه اين مطالب را مينويسم با هر خطش حال و هواي ديگري مي گيرم لحظه اي اشك ميآيد و لحظه تپش قلبم بالا ميرود انگار همان لحظه ها را دوباره احساس مي كنم ...........

ساعت 12:20 دقيقه است به خودم مي آيم و وجود تو را روي شكمم  احساس مي كنم صداي گريه ات را مي شنوم احساسم وصف شدني نيست براي لحظه اي در زمان متوقف شده ام دچار يك نوع مبهوتي ،گيجم ،نگاهم نگاه گنگي است تو هماني هستي كه ماهها در انتظارت بودم هماني كه با هر نفسم نفس كشيدي و تپش قلبم را لالائيت كرده بودي نمي شناسمت ولي تو بخشي از وجودم هستي و تمام دنياي من

تو را تميز مي كنند و لاي پارچه اي مي پيچند و در بغلم مي گذارند احساسم بهتر شده كم كم دارم به خودم مي آيم واي چه گريه اي مي كني هيچوقت يادم نمي رود در آغوشم آرام مي گيري به من مي گويند لمست كنم تا پوستم با بدنت در تماس باشد دوباره تو را از من مي گيرند و تو همچنان گريه مي كني گريه با نمكي كه همه را به خنده مي اندازد.

مرا از اتاق بيرون  آورند بايد 2 ساعتي بمانم تا به بخش منتقل شوم صداي دائي جانت (خان دائي‌)را از پشت در مي شنوم  زمان زيادي است كه منتظر است از پرستار مي خواهم به من اجازه بدهد تا او را ببينم او به جلوي در مي ايد و تخت مرا نيز به جلوي در مي برند و با چند قدم فاصله او را ميبينم  نگراني و خوشحالي در چشمانش غوطه ور است بابائي هم رفته تا كارهاي بيمه را انجام دهد راستي يادم رفت بگويم در حين بدنيا آمدنت بابائي پيشم بود و حتي فيلم هم گرفت .ساعت 3:15 بعدازظهر به بخش منتقل شدم جالب اينجاست كه همه پشت در منتظرم بودند و پشت سرم به اتاقم آمدند و من از ميان آنها و بدرقه شان به اتاقم رفتم .

ساعت 4:45 دقيقه بود كه تو را هم به بخش پيش من آوردند و همه دورت جمع شده بودند و مبارك مبارك مي گفتند و اينكه شبيه پدر جانت هستي ولي به نظر من شكل فندق بودي ها ها

واي اولين شير خوردنت ديدن داشت جان دلم - و اين بود چكيده اي از خاطرات ، بقيه اش را بعداً بهت مي گم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)