اميركياناميركيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

به قشنگي یک رویا

19/03/93 مشهد

1393/4/3 11:31
نویسنده : مروارید
484 بازدید
اشتراک گذاری

در تاریخ 19/3/93 الی 22/3/93 یک سفر چند روزه و البته سه نفره همراه مامان مژی داشتیم به مشهد توی فرودگاه چند ساعتی تاخیر داشتیم و توچه بی صبرانه به انتظاره نشستن تو هواپیما بودی بار اولت نبود ولی احساس می کردم هر چی بزرگتر می شوی چیزهایی که در اطرافت می بینی و یا با آنها بازی می کنی را بهتر درک می کنی و شاید بهتر هم از آنها لذت ببری تو فرودگاه همش می گفتی بریم دیگه خسته شدم و ...

تا اینکه بالاخره سوار شدیم و رسیدیم  همچین که پای مبارک را از سالن فرودگاه بیرون گذاشتیم گفتی : بریم دریا دریا کو ؟

آخه پسرم بابات خوب مادرت خوب مشهد و چه به دریا هر چی می گفتیم تو فقط می گفتی نه اول برویم دریا هم خنده ام گرفته بود و هم خسته از لجاجت تو بودم البته همیشه بیشتر سفرهایت یک جوری به دریا ختم می شود از رفتن به شمال بگیر تا بندر عباس و قشم و کیش البته آخرین سفر هوایی آخر فروردین 93 به کیش بود و در اردیبهشت هم که مهمان دریای شمال بودی و عید را هم که در بندر و قشم بودی شاید منهم جای تو بودم از این سفر هم انتظار دریا داشتم بهر حال قاطی نق زدن هایت برای دریا یک ماشین گرفتیم برای هتل و تو همچنان در پی دریا بودی کمی از سوار شدنمان گذشته بود که مامانم برای اینکه به تو ثابت کنه اینجا دریا نداره رو به اننده گفت آقا مگه اینجا دریا داره ؟ راننده هم نامردی نکرد و گفت آره یک دریاچه مصنوعی سمت طرقبه درست کردند ، وای بر من با این راننده خنگولی می خواست پز دریاچه را به ما بده یا کلا 2 زاریش از کجی گذشته و زنگ زده بود خلاصه رسیدیم و بعد از استراحت عصر خواستیم برویم زیارت تا آمدیم بیرون هتل پرنس فرمودند کجا می ریم دریا؟ گفتم نه مامان اینجا دریا ندارد می رویم پیش امام رضا زیارت ، گفت نه آقاهه گفت اینجا دریا دارد و... همین جا بود که طلب یک دیوار کردم تا کله مبارکم را بر آن بکوبم .

خلاصه با یک پیاده روی یک ربع به حرم رسیدیم البته شما هم در این پیاده روی با مرسدس بنزات همان کالسکه مبارک و خجسته که خدا حفظ کند این چهار چرخ مفلوک را مارا همراهی می کردی البته این وسطها از تیکه هر از گاهی و یا نگاه آدمهای اطراف به دور نبودی که می گفتند ای وای پسر به این بزرگی چه به کالسکه یا بعضی از بچه دوستها با نگاهی مشتاق از دور که به کالسکه تزدیک می شدند و توقع یک نی نی کوچولوی خوشگل داشتند با دیدن تو یک نگاه معنی داری به من می انداختند که نگو .

خوب چه کارت کنم چه چیزیت شبیه همه بچه ها بوده که این یکی باشه ؟ البته خودم هم یک جورهایی راحتم چون استرسم کمتره مثلا دستت را بگیرم یا همش با چشم تعقیبت کنم تو هم آخر سوء استفاده  از تو اتاق هتل می شستی تو بنز تا آخر ......

و اینک این ما و اینهم آقای رضا گل

وقتی رفتم زیارت و آمدم همان نزدیکی های ضریح نشستم پیشت سئوال ها شروع شد که این چیه ؟ منظورت ضریح بود کمی توضیح دادم و برای اینکه کمی بیشتر بفهمی از بهشت زهرا هم کمی گفتم خلاصه گفتی کی امام رضا را تیر زده کشته ؟ با خنده گفتم کسی تیر نزده مریض شده  گفتی : مثل امام حسین کی تیر زده کشته ؟ گفتم نه مامان مریض شد دوباره گفتی کی کشته ؟ گفتم : پسرم دشمناش که دوستش نداشتند تو غذاش سم ریختن اونم خورد مریض شد و مرد

گفتی : چی سم ؟ گفتم آره

دیگه چیزی نپرسیدی احتمالا با خودت تو فکر سم و این همه آدم و .... بودی و شایدم ؟! بابای بیچاره من

بعد رو کردی به من گفتی بابای تو رو کی تیر زده کی  کشتش  ؟

خوب حالا بیا و درستش کن ، خندم گرفت گفتم کسی بابای منو تیر نزده ، نکشته خودش مریض شد و فوت کرد و رفت پیش خدا

با عصبانیت گفتی : گفتم کی کشتش

با خنده دوباره برات توضیح دادم و در آخر گفتی : سم خوردش ؟ که دیگه دلم طاقت نیاورد و گرفتم توبغلم و چلوندمت و بوسیدمت بچه  پرروی خودم را  

این گذشت و این چند روز هم ....

روز آخر قسمت شد ناهار مهمان امام رضا باشیم و غذا حضرتی بخوریم وقتی وارد سالن شدیم و غذا را که کباب کوبیده بود آوردند تو هیچی نمی خوردی و مامان مژی بیچاره و من اصرار به خوردن تو داشتیم تا اینکه مامان مژی گفت بخور پسرم غذای امام رضاست خوبه بخور زود بزرگ می شوی دیگه مریض نمی شوی و تو درجواب گفتی نه نمی خوام سم داره تعجب

آرام       خنده        قه قهه

 

پسندها (1)

نظرات (0)