اميركياناميركيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

به قشنگي یک رویا

یک روز با تو بودن

1391/6/6 8:40
نویسنده : مروارید
617 بازدید
اشتراک گذاری

 پسر کوچولوی من چقدر زمان زود می گذرد الان که به تاریخ نوشته های وبلاگ نگاه کردم دیدم حدود ده ماه است که در این سایت چیزی ننوشته ام این را به حساب وقت نداشته ام بذار و نه چیز دیگری

می خواهم اینجا یک روز زندگی با تو را به کوتاهی بنویسم شاید توجیهی برای عدم نوشته هایم داشته باشم .

 خوش آمدی به یک روز از روزای مامان : صبح ساعت 6:15 از خواب بلند می شوم 20 دقیقه وقت دارم آماده شوم و سریع خودم را به جلوی درب  ماشین برسانم که بابائی با اضطراب تمام منتظر من است در پشت ماشین داخل کریر فرشته ای خواب های ناز می بیند آن پشت می نشینم و دقایقی بعد شیشیه شیر را در دهانت می گذارم و تو شروع به مکیدن می کنی و سپس شیشه را نیمه خورده رها می کنی حدود ده دقیقه بعد ماشین در میدان صنعت توقف می کند و مامانی تو با هزار دلتنگی و با دلی که پیش تو جا می گذارد و ذهنی نگران و توصیه به بابائی که یواش براند از ماشین پیاده می شوم تا ساعت دو بعدازظهر در اداره هستم و در این ساعات چند باری با مامان مژی صحبت می کنم و جویای حوالت هستم و مامان مژی پای تلفن از شیرین کاری هایت می گوید  و من چه با حسرت گوش می کنم و آرزوی اینکه ای کاش الان خودم پیشت بودم و می بوسیدمت طی می شود.

 گاهی اوقات غصه می خورم که چرا نیستم تا کارهای جدیدی را که برای اولین بار انجام می دهی ببینم و این کسی دیگری است که  می بیند و گوشه ای از این زیبائی ها را برای من می گوید صد افسوس و صد افسوس که سخن گفتن درباره این مسائل اشک را در چشمانم جمع می کند .

ساعت دو با اضطراب هر چه تمام تر اداره را ترک میکنم شاید باورت نشود وقتی سوار آسانسور می شوم وآسانسور در طبقات دیگر توقف می کند آسمان و زمین را ناسزا می گویم که الان دیرم می شود و تو بی تابی

سریع سوار تاکسی می شوم سپس پیاده شده و اول خط به اجبار سوار اتوبوس می شوم که خط ویژه است و چاره دیگری ندارم تمام وقت به ساعت نگاه می کنم چرا چراغ قرمز شد چرا مسافر ها فس فس می کنند وهزار چرا و اضطراب دیگر و بالاخره حدود ساعت سه تا سه و ربع به تو می رسم زنگ در را میزنم و تو می پری روی مبل که زیر آیفون تصویری است و از آنجا مرا می بینی و ذوق می کنی و سپس در ورودی را باز می کنی و در راه پله مرا صدا می زنی ماما مامان................... و صدای قشنگت خستگی مرا به در می کند و تازه وقتی جلوی در به تو می رسم می پری بغلم و مرا سفت بغل می کنی سرت را روی شانه ام می گذاری و خیلی مواقع بوسم میکنی و مواقعی که سر بر شانه ام می گذاری می فهمم که می خواهی دلتنگیت را به در کنی و قلب مرا آکنده از عشق و غصه از نبودنم و روز های از دست رفته بابت کنار تو بودن را می کنی .  

خوب یا خانه مامان مژی می مانیم تا ساعت هفت که بابائی بیاید دنبالمان و یا اینکه آژانس می گیرم و با هم دوتایی می رویم به خانه وقتی می مانیم تا بابائی بیاد تا آماده شویم و از خانه خارج شویم تقریبا ساعت هشت شب می شود و حدود نه تا یک ربع به نه به خانه می رسیم تا کمی غذا بخوریم و سریالی ببینیم و وارد پروژه   شام خوردن سر کار آقا شویم ساعت 11 شب است و از آن به بعد کلنجار رفتن برای خواب جنابعالی تا حدود 12 تا 30/12 شب که اگر خدا بخواهد بخواب بروی تا خودم بخوابم یک –یک و نیم است این بود داستان زندگی من و آقا کیان که در اینجا از گفتن حواشی ها و بپر بالا های شخص شخیص آقا کیان خودداری نمودم .

 

امیرکیان الان پشت میز در اداره نشسته ام امروز اولین روزی هست که ساعت شیردهی تمام شده یعنی دیگه نمی توانم ساعت 2 از اداره بزنم بیرون و باید تا سه و نیم اداره باشم بغض گلوم را گرفته حالم بده دارم غصه می خورم نمی توانم جلو اشکهامو بگیرم چشمهام هی مرطوب می شه و خودم را کنترل می کنم تا این قطره اشک پائین نریزه چکار کنم من تو رو می خواهم الهی بمیرم که از امروز وضع به همین صورت می گذرد وای بر من امیدوارم زیاد دلتنگم نشی و در این روز که دیگه دو سالت تمام شده توان و تحملت زیاد شده باشد و بهانه نگیری و مامان مژی را اذیت نکنی من که دارم می میرم خدایا کمکم کن .  می بوسمت

 

 دیروز که خیلی دلتنگت بودم یکه دفعه این جملات با اشک در چشمانم آمد و برای بابائی اس ام اس دادم که واقعاً شرح حالم بود  اون هم که قرار بود بیاد دنبال تو و از آنجا دنبال من تا با هم به خانه برویم در جواب این اس ام اس را به من داد هم خنده ام گرفته بود برای اینکه چقدر خودش را تحویل گرفته و لجم از اینکه من این اس ام اس را با تمام وجودم و آنچه احساسم بود گفته بودم و توقع همدردی و دلداری داشتم گفتم خالی از لطف نیست حالا که قراره از یک روز با تو بودن را بنویسم این را هم ااینجا ضافه کنم :

مامان : آه این صدای قلب مادری که از دوری بچه اش غصه داره و از ساعت دو تا حالا بغض کرده و بار سنگینی رو دوشش انگار هوا سنگین ، چرا عقربه ها راه نمی روند هر روز می دوند ولی امروز سکته کردند و در جا می زنند .

جواب بابائی: آه امروز چه روز زیبائی است که همراه دو یار بی همتا به خانه می رویم تا عاشقانه تر از دیروز در کنار هم باشیم . نه از دوری امروز بلکه روزهای دوری گذشته را شکست دهیم ساعت هم بر این وصال حسودی میکنه .

خدایی حال کردی چه مامان ، بابای با احساسی داری به احتمال قوی اگر ترشی نخوریم از میکس دو تا مون یه چیزی در بیاد ! ؟  بزن اون کف قشنگه رو به افتخارمون

حالا می خواهم باز هم از توبگویم از خوشگل حرف زدن و ادا و اصولت :

عاشق بازی هستی چند وقتی هستی تاب تاب عباسی را یاد گرفتی اولا می گفتی دا دا  و حالا هر وقت از جلو پارک رد میشویم و یا می گوئیم بیا برویم  د د می گویی دا دا  عباژی اگرم بهت اهمیت ندهیم  تند تند و با عصبانیت تکرار می کنی دادا عباژی دادا عباژی یک تاب در خانه برایت بستم وقتی روی آن می نشینی خودت شروع به خواندن می کنی و من هم برایت می خوانم وقتی به اینجا می رسیم که اگرم منو انداختی تو بغل ؟؟؟و زود می گی بابائی اندازی اگر بابائی باهات بازی کنه می گی مامانی و از خنده و چشم هایت کاملاً پیداست که داری شیطنت می کنی و در آخر با خنده اسم همان کسی را که داره باهات بازی می کنه می گی و می خندی و بیشتر مواقع می خوای بوسم کنی دورت بگردم با این شوخی ها و مهربونیت که به زیبائی همه زیبائی هاست .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان سید کوچولو
5 شهریور 91 23:45
سلام ممنون که جوابم را دادید راستی جایی این عدد که مثلا خود شما گفتی را می نویسد که من هم همیشه چک کنم