اميركياناميركيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

به قشنگي یک رویا

یادگاریهای بهمن ماه 90

1391/6/4 12:31
نویسنده : مروارید
606 بازدید
اشتراک گذاری

اي عزيز تر از جانم اينك كه در يك سال و چهار ماهگي بسر مي بري اينها را برايت مي نويسم و مي خواهم بداني كه چقدر دوستت دارم و برايت بهترين آرزو ها را دارم

در اين مدت آنقدر بزرگ شده اي كه بتواني به تنهايي راه بروي و دست من را كه براي كمك به تو دراز مي شود رد كني و سرت را به نشانه نه گفتن به چپ و راست بگرداني و يا بگويي   ِنه ِنه

آنقدر ياد گرفته اي كه عشقت را به من نشان بدهي و هر از گاهي به سويم بيايي و و مرا ببوسي واي كه چه لذت بخش است قبل از اين لبت را روي صورتم مي گذاشتي و و با بيني ات هوا را بيرون مي دادي و اين خود نوعي از بوسه بود كه عشق را در وجود من بيش ازبيش جاري مي ساخت

در واقع  بوسيدن واقعي را در دي ماه 1390آموختي و عشق را با هر بوسه در وجودم ريختي و مرا شاد تا از قبل كردي .

جگر گوشته من  بالاخره در تاريخ  1 بهمن 1390 يعني حدوداً در انتهاي يك سال و چهار ماهگي لب گشودي و مرا ماما خطاب كردي  واي كه چه شيرين با آن لهجه كودكانه و صداي ظريف و زيبايت گفتي ماما ماما دلم داره غيش غيش مي ره گلم

كم كم داري به حرف مي افتي البته قبل از اين و اولين لغتت بابا بود و بعد آپ كه حالا تبديل شده به آبو يعني آب

چه زود بزرگ شدي آنقدر كه دستت را به سويم مي آوري ، دستم را مي گيري ، دستم كه نه آخه آن دستتان كوچكت گنجايش دستانم را ندارد و فقط به اندازه يك انگشتم جا دارد را مي گيري و به سوي چيزي كه مي خواهي يا اتاقت مي بري  تا باهات بازي كنم دنياي تو فقط بازي است و اسباب بازي هايت چه لذتي مي ببرند اين وسايل بي جان كه تو با آنها بازي مي كني و تند تند بوسشان مي كني كاش آنها نيز عشق تو را درك مي كردند و به تو عشق مي ورزيدند.

 در تاريخ 10/11/90 بابائي بهت مي گفت بگو دريا و تو مي گفتي  دايي و بعد با صدايي كه همراه با لبخندي از موفقيت بود گفتي  دَيا  و اين براي ما هزار هزار دريا و اقيانوس ارزش داشت .

 دلم مي خواهد تمام اين لحظات را فيلمبرداري كنم ولي متاسفانه آنقدر شيطان شده اي كه تا دوربين را مي بيني به آن حمله مي كني و نمي گذاري ازت عكس و فيلم بگيرم و اين شده غصه من كه از يكسالگي به بعد ازت عكس و فيلم زياد ندارم و اين يعني فاجعه شيطونك من و جالبه اداي مرا در مي آوري و چشمانت را از جلو به لنز دوربين مي چسباني نمي دانم فكر مي كني اوجا دارن شكلات مي دهند واي بخورمت گوله نمك

 چند روز پيش يك سرنگ خالي داشتم آوردم باهات بازي كنم گفتم اميركيان بيا بهت آمپول بزنم  يك دفعه ديدم به شكم دراز كشيدي و سرت را برگرداندي داري منو نگاه مي كني اول متوجه نشدم وای خدا نگو داری به خودت آمپول می زنی سرنگ را روی باسن ات می گذاشتی و به من نگاه می کردی نگو یک بار همسایه مامان آمده خانه شان و مامان یک آمپول به او زده و تو دیدی گوگولی هیز بازی درآوردی ناقلا  

( این نوشته ها را قبلاً در کامپیوتر تایپ کرده بودم )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)