اميركياناميركيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

به قشنگي یک رویا

از شیر گرفتن

دو سال و یک ماه از تولدت از اولین روزی که از شیر مادر تغذیه کردی  گذشته و حالا این منم و ذهنی پریشان برای گرفتن تو از شیر نمی دانم آیا باز هم اینگونه آرام و زیبا به آغوشم  می آیی و مرا می بوسی و اینگونه زیبا چشم در چشمانم می دوزی و عشقت را نثارم می کنی ؟ نمی دانم نمی دانم خیلی سخته ، این شیر و می می مثل بازی تمام زندگی دو ساله ات بود میدانم و درکت می کنم ولی راه فراری نیست و باید روزی این اتفاق بیافتد خیلی ناراحتم بغض گلویم را می فشارد . فقط می گویم دوستت دارم و برای من نیز سخت است مرا ببخش عزیزم .     این پسر عزیز و نازنین 2 سال و یک ماه و 11 روز از شیر مامانی تغذیه کرد و چه حیف که مهر پایانی خورد بر...
17 مهر 1391

کلمات از زبان تو

پسر گلم دو سه ماهی است پیشرفتت در ادای کلمات را بیشتر احساس می کنم و فکر می کنم دنیای لغاتت بیشتر شده و قبل از تولد دو سالگیت این افتخار را به خانم خان دائی جان دادی و مهرنوش را تکلم کردی داشتم صبحانه می خوردم و شما مثل همیشه روی میز روبرویم نشسته بودی و من هم برای اینکه یک لقمه نان و کره بخوری داشتم برایت با هیجان حرف می زدم که برات تولدمی گیرم نی نی یا میان دوستات می یای تو پریدی وسط حرفم و گفتی نونوش نونوش یکم فکر کردم و تازه فهمیدم چی میگی چون پشت سرش گفتی دایی دایی و مامان ژی آخی عزیزم داری برای خودت مهمان دعوت می کنی وای خدا دلم غیش غیش شده بعد که ازت خواستم و پرسیدم کی کی خجالت کشیدی و خندیدی و دیگه تکرار نکردی ولی کلاً در ای...
16 مهر 1391

دومین جشن تولد

در مورخ ١٠/٦/٩١ و این بار هم با تاخیر تولدت را گرفتم این بار تولدت افتاده بود یکی دو روز بعد عید فطر پنجشنبه که یکجور تعطیلات به هم می چسبید و برای حضور کلیه مدعوین و خودم انداختم هفته بعدش که مصادف شد با تعطیلی سران اجلاس غیر متعهد ها که می گویند خیلی مهم بوده ولی ما که نفهمیدیم چی شد و در آینده چه بازتابهایی خواهد داشت فقط تعطیلاتش خوب بود که ٥ روز بود و همین جا آرزو می کنم هر سال اجلاس سران و وزیر و جلاد و غیره باشد و ما هم تعطیل باشیم و هی بخوریم و بخوابیم . البته اگه شما بزاری گوگولی القصه روز جمعه تولدی گرفتیمو بسیار برای شما خوشحالی نمودیم و لی لی لای لی کردیم و هورایی و دستی و رقصیو دامبول و دیمبولیو سر و صدایی راه انداختیم&nbs...
20 شهريور 1391

یک روز با تو بودن

  پسر کوچولوی من چقدر زمان زود می گذرد الان که به تاریخ نوشته های وبلاگ نگاه کردم دیدم حدود ده ماه است که در این سایت چیزی ننوشته ام این را به حساب وقت نداشته ام بذار و نه چیز دیگری می خواهم اینجا یک روز زندگی با تو را به کوتاهی بنویسم شاید توجیهی برای عدم نوشته هایم داشته باشم .   خوش آمدی به یک روز از روزای مامان : صبح ساعت 6:15 از خواب بلند می شوم 20 دقیقه وقت دارم آماده شوم و سریع خودم را به جلوی درب  ماشین برسانم که بابائی با اضطراب تمام منتظر من است در پشت ماشین داخل کریر فرشته ای خواب های ناز می بیند آن پشت می نشینم و دقایقی بعد شیشیه شیر را در دهانت می گذارم و تو شروع به مکیدن می کنی و سپس شیش...
6 شهريور 1391

یادگاریهای بهمن ماه 90

اي عزيز تر از جانم اينك كه در يك سال و چهار ماهگي بسر مي بري اينها را برايت مي نويسم و مي خواهم بداني كه چقدر دوستت دارم و برايت بهترين آرزو ها را دارم در اين مدت آنقدر بزرگ شده اي كه بتواني به تنهايي راه بروي و دست من را كه براي كمك به تو دراز مي شود رد كني و سرت را به نشانه نه گفتن به چپ و راست بگرداني و يا بگويي   ِنه ِنه آنقدر ياد گرفته اي كه عشقت را به من نشان بدهي و هر از گاهي به سويم بيايي و و مرا ببوسي واي كه چه لذت بخش است قبل از اين لبت را روي صورتم مي گذاشتي و و با بيني ات هوا را بيرون مي دادي و اين خود نوعي از بوسه بود كه عشق را در وجود من بيش ازبيش جاري مي ساخت در واقع  بوسيدن واقعي را در دي ما...
4 شهريور 1391

از تو گفتن

اميركيان عزيزم روز بروز شاهد رشد و پيشرفت هاي قشنگت هستم و چقدر لذت مي برم وقتي جلوم راه مي روي وقتي روي نوك پاهايت بلند مي شوي تا از روي كانتر آشپزخانه چيزي برداري و درنهايت بي اندازي روي سرت وقتي پتويت را روي سرت مي اندازي و بر ميداري مي گويي دا يعني دالي وقتي موقع شيطنت آنگونه نگاهم مي كني تا عكس العمل مرا ببيني وقتي كار بدي مي كني و مرا عصباني مي كني و به من نگاه كرده يك لبخند مي زني و سريع خنده ات را جمع مي كني تا ببيني من هم مي خندم يا نه و اين كار را چند بار انجام مي دهي تا دلم برايت ضعف رود و تورا در آغوش گرفته و ببوسمت گاهي اشك در چشمانم جمع مي شود وقتي به تو و روح پاك و جسم بهشتي ات مي انديشم و اشكم پر حجم تر مي شود وقتي تو را مرد...
28 آبان 1390

جشن تولد

بالاخره موفق شدم با تاخير زياد در تاريخ 24/6/90 تولد اين فينگيلي را جشن بگيرم هر چند كه دير شد ولي خوب بود و خوش گذشت  و خاطره اي لا اقل براي خودم ماند و صد البته تجربيات بسياركه  يكي از اين تجربيات اين بود كه روز و ساعت تولد را با كسي هماهنگ نكنم البته به غير خان دائي و مامان مژي كه از مهمانان افتخاري و ويژه تولد هستند چون يكي از علل تاخير تولد همين بود و اينكه مي خواستم همه آنهائي كه دعوت مي كنم در مهماني حضور داشته باشند بماند كه آخر 2 نفري نتوانستند بيايند اين تولد كوچك با 20 نفر برگزار شد و به نظر خودم و آنچه كه از ديگران شنيدم خوب بود و خوش گذشت و اما آقا كيان كه حسابي خوشحال بود و بيچاره كلي ذوق زده شده بود. آخه ه...
17 آبان 1390