اميركياناميركيان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

به قشنگي یک رویا

دومین جشن تولد

در مورخ ١٠/٦/٩١ و این بار هم با تاخیر تولدت را گرفتم این بار تولدت افتاده بود یکی دو روز بعد عید فطر پنجشنبه که یکجور تعطیلات به هم می چسبید و برای حضور کلیه مدعوین و خودم انداختم هفته بعدش که مصادف شد با تعطیلی سران اجلاس غیر متعهد ها که می گویند خیلی مهم بوده ولی ما که نفهمیدیم چی شد و در آینده چه بازتابهایی خواهد داشت فقط تعطیلاتش خوب بود که ٥ روز بود و همین جا آرزو می کنم هر سال اجلاس سران و وزیر و جلاد و غیره باشد و ما هم تعطیل باشیم و هی بخوریم و بخوابیم . البته اگه شما بزاری گوگولی القصه روز جمعه تولدی گرفتیمو بسیار برای شما خوشحالی نمودیم و لی لی لای لی کردیم و هورایی و دستی و رقصیو دامبول و دیمبولیو سر و صدایی راه انداختیم&nbs...
20 شهريور 1391

یک روز با تو بودن

  پسر کوچولوی من چقدر زمان زود می گذرد الان که به تاریخ نوشته های وبلاگ نگاه کردم دیدم حدود ده ماه است که در این سایت چیزی ننوشته ام این را به حساب وقت نداشته ام بذار و نه چیز دیگری می خواهم اینجا یک روز زندگی با تو را به کوتاهی بنویسم شاید توجیهی برای عدم نوشته هایم داشته باشم .   خوش آمدی به یک روز از روزای مامان : صبح ساعت 6:15 از خواب بلند می شوم 20 دقیقه وقت دارم آماده شوم و سریع خودم را به جلوی درب  ماشین برسانم که بابائی با اضطراب تمام منتظر من است در پشت ماشین داخل کریر فرشته ای خواب های ناز می بیند آن پشت می نشینم و دقایقی بعد شیشیه شیر را در دهانت می گذارم و تو شروع به مکیدن می کنی و سپس شیش...
6 شهريور 1391

یادگاریهای بهمن ماه 90

اي عزيز تر از جانم اينك كه در يك سال و چهار ماهگي بسر مي بري اينها را برايت مي نويسم و مي خواهم بداني كه چقدر دوستت دارم و برايت بهترين آرزو ها را دارم در اين مدت آنقدر بزرگ شده اي كه بتواني به تنهايي راه بروي و دست من را كه براي كمك به تو دراز مي شود رد كني و سرت را به نشانه نه گفتن به چپ و راست بگرداني و يا بگويي   ِنه ِنه آنقدر ياد گرفته اي كه عشقت را به من نشان بدهي و هر از گاهي به سويم بيايي و و مرا ببوسي واي كه چه لذت بخش است قبل از اين لبت را روي صورتم مي گذاشتي و و با بيني ات هوا را بيرون مي دادي و اين خود نوعي از بوسه بود كه عشق را در وجود من بيش ازبيش جاري مي ساخت در واقع  بوسيدن واقعي را در دي ما...
4 شهريور 1391

از تو گفتن

اميركيان عزيزم روز بروز شاهد رشد و پيشرفت هاي قشنگت هستم و چقدر لذت مي برم وقتي جلوم راه مي روي وقتي روي نوك پاهايت بلند مي شوي تا از روي كانتر آشپزخانه چيزي برداري و درنهايت بي اندازي روي سرت وقتي پتويت را روي سرت مي اندازي و بر ميداري مي گويي دا يعني دالي وقتي موقع شيطنت آنگونه نگاهم مي كني تا عكس العمل مرا ببيني وقتي كار بدي مي كني و مرا عصباني مي كني و به من نگاه كرده يك لبخند مي زني و سريع خنده ات را جمع مي كني تا ببيني من هم مي خندم يا نه و اين كار را چند بار انجام مي دهي تا دلم برايت ضعف رود و تورا در آغوش گرفته و ببوسمت گاهي اشك در چشمانم جمع مي شود وقتي به تو و روح پاك و جسم بهشتي ات مي انديشم و اشكم پر حجم تر مي شود وقتي تو را مرد...
28 آبان 1390

جشن تولد

بالاخره موفق شدم با تاخير زياد در تاريخ 24/6/90 تولد اين فينگيلي را جشن بگيرم هر چند كه دير شد ولي خوب بود و خوش گذشت  و خاطره اي لا اقل براي خودم ماند و صد البته تجربيات بسياركه  يكي از اين تجربيات اين بود كه روز و ساعت تولد را با كسي هماهنگ نكنم البته به غير خان دائي و مامان مژي كه از مهمانان افتخاري و ويژه تولد هستند چون يكي از علل تاخير تولد همين بود و اينكه مي خواستم همه آنهائي كه دعوت مي كنم در مهماني حضور داشته باشند بماند كه آخر 2 نفري نتوانستند بيايند اين تولد كوچك با 20 نفر برگزار شد و به نظر خودم و آنچه كه از ديگران شنيدم خوب بود و خوش گذشت و اما آقا كيان كه حسابي خوشحال بود و بيچاره كلي ذوق زده شده بود. آخه ه...
17 آبان 1390

اولین آرایشگاه -واکسن یک سالگی

این پسر گل و درست روز تولدش بردیم آرایشگاه تا موهای نازشو کوتاه کنیم خیلی می ترسیدم که اذیت کنه و نذاره آرایشگر کارش و به خوبی انجام بدهد مامان مژی یک آب نبات چوبی و یک سیب کوچک داد با خودم ببرم تا در صورت لزوم سرگرم آنها بشود که بسیار هم بدرد خورد. در آرایشگاه وقتی نشست روی صندلی آب نبات را بدستش دادم و آقا کیان آن را با کاور روش کرد تو دهانش و حسابی مشغول شد و تو آینه به خودش نگاه می کرد صداش در نمی آمد .          من هم برای اینکه مبادا یک وقت نا آرامی کنه همش باهاش حرف می زدم و و با انگشتام می زدم روی میز جلوی آینه و کیان هم خودش را تکان می داد و می رقصید و به علت رقص بی موقع شازد...
8 شهريور 1390

تولدت مبارک

      امروز 2/06/1390 است چشمانم را مي بندم تمام روزها و لحظه ها مثل يك فيلم به عقب بر ميگردد ذهنم همچنان  مي رود و مي رود و يكباره در يك روزمي ايستد مروري مي كنم ،  اين روز همان 2/6/1389 است حس غريبي دارم 8 صبح گذشته حالا 9 ، 10 ، 11 و 12 و 12:01 دقيقه 12:02 دقيقه عقربه هاي ساعت همچنان در حركت است ساعت 20 :12 ظهر است كه دلنشين ترين صدا به گوشم مي رسد و آن صدايي نيست جز صداي فرشته اي به نام امير كيان كه خبر از آمدنش مي دهد ..............................   عزيز تر از جانم  در اين 365 روز كه از عمر زيبايت مي گذرد چه لحظه ها و روزهايي داشتم پر از زيبائي و شيرين...
2 شهريور 1390

تاریخ تنهائي راه رفتن عشق کوچولو

امير كيان عزيز و نازم در تاريخ1/06/1390 خودش به تنهائي و بدون كمك و بدون آنكه مقابلش بنشينيم و بگوئيم بيا پاي صندلي را كه گرفته بود ول كرد و سه قدم راه رفت و سپس با دو دست كوچوكش سقوط كرد و با اعتماد به نفس تمام برگشت نگاهي همراه با خنده و شوق به من كرد توقع تشويق و خنده در صورتش موج ميزد و همان احساس شادي و شوق با جنسي ديگر و نگاهي ديگر در چشمان من ، در اين يك سال با وجود تو اي عزيز تر از جانم چه لحظه هاي قشنگي را براي اولين بار تجربه كردم و اين احساسهاي لطيف را مديون تو فرشته زميني هستم اميدوارم در زندگيت قدم به قدم  بخندي و سالم باشي و انعكاس اين شاديت را در وجود من بياندازي دوستت دارم اي بهترينم ...
1 شهريور 1390

چمدان قجری

تا امیر کیان و گذاشتیم در این چمدان قجری یک نگاهی کرد به سینی چای و ١ - ٢- ٣ حملــــــه و یا اینکه می خواست از چمدان بیاید بیرون یا اینکه بند و قفل چمدان را می گرفت ، می کشید و خنده تحویل ما می داد لپ کلام آتیش سوزاند - تیرماه و در آخر با هزار زحمت یک عکس کمی حسابی از آقا گرفته شد. ...
30 مرداد 1390